داستان ادبی عید مبعث
آن صدای گیرا وگرم که گفت:بخوان…
در غار حرا نشسته بود، چشمان را به افقهای دور دوخته بود و با خود میاندیشید. صحرا، تن آفتابسوخته خود را، انگار در خنکای بیرنگ غروب، میشست.
محمد نمیدانست چرا به فکر کودکی خویش افتاده است. پدر را هرگز ندیده بود، اما از مادر چیزهایی به یاد داشت که از ششسالگی فراتر نمیرفت. بیشتر حلیمه، دایه خود را به یاد میآورد و نیز جد خود عبدالمطلب را. اما، مهربانترین دایه خویش، صحرا را، بیش از هر کس در خاطره داشت: روزهای تنهایی؛ روزهای چوپانی، با دستهایی که هنوز بوی کودکی میداد؛ روزهایی که اندیشههای طولانی در آفرینش آسمان و صحرای گسترده و کوههای برافراشته و شنهای روان و خارهای مغیلان و اندیشیدن در آفریننده آنها یگانه دستاورد تنهایی او بود. آن روزها گاه دل کوچکش بهانه مادر میگرفت. از مادر، شبحی به یاد آورد که سخت محتشم بود و بسیار زیبا، در لباسی که وقار او را همانقدر آشکار میکرد که تن او را میپوشید. تا به خاطر میآورد، چهره مادر را در هالهای از غم میدید. بعدها دانست که مادر، شوی خود را زود از دست داده بود، به همان زودی که او خود مادر را. روزهای حمایت جد پدری نیز زیاد نپایید.
از شیرینترین دوران کودکی آنچه به یاد او میآمد آن نخستین سفر او با عموی بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات دینی و در یاد ماندنی با قدیس نجران. به خاطر میآورد که احترامی که آن پیرمرد بدو میگزارد کمتر از آن نبود که مادر یا جد پدری به او میگزاردند. نیز نوجوانی خود را به خاطر میآورد که به اندوختن تجربه در کاروان تجارت عمو بین مکه و شام گذشت. پاکی و بینیازی و استغنای طبع و صداقت و امانت او در کار چنان بود که همگنان، او را به نزاهت و امانت میستودند و در سراسر بطحاء او را محمد امین میخواندند و این همه سبب علاقه خدیجه به او شد، که خود جانی پاک داشت و با واگذاری تجارت خویش به او، از سالها پیشتر به نیکی و پاکی و درستی و عصمت و حیا و وفا و مردانگی و هوشمندی او پی برده بود. خدیجه در بیستوپنجسالگی محمد، با او ازدواج کرد. در حالی که خود حدود چهل سال داشت.
محمد همچنان که بر دهانه غار حرا نشسته بود به افق مینگریست و خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی خویش را مرور میکرد. به خاطر میآورد که همیشه از وضع اجتماعی مکه و بتپرستی مردم و مفاسد اخلاقی و فقر و فاقه مستمندان و محرومان که با خود و ایمان او سازگار نمیآمد رنج میبرده است. او همواره از خود پرسیده بود: آیا راهی نیست؟ با تجربههایی که از سفر شام داشت دریافته بود که به هر کجا رود آسمان همین رنگ است و باید راهی برای نجات جهان بجوید. با خود میگفت: تنها خداست که راهنماست.
محمد به مرز چهلسالگی رسیده بود. تبلور آن رنجمایهها در جان او باعث شده بود که اوقات بسیاری را در بیرون مکه به تفکر و دعا بگذراند، تا شاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حرا به عبادت میگذرانید. آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود، محمد غرق در اندیشه بود که ناگاه صدایی گیرا و گرم در غار پیچید: بخوان!