می_خوام_با_تو_باشم ۷
– علی، هروقت تونستی کمی با مهدیه صحبت کن، یه ریز داره بخاطر حال باباحیدر گریه میکنه.
– باشه، حتما. راستی از سپهر چه خبر؟
– هیچی، خانواده آقای شادمان که کلا کشیدن کنار، احمدآقا هم گفتن منتظر می مونن تا برگردی.
– گوشی رو میدم مهدیه. به مادر سلام مخصوص منو برسون. – سلام باباجون
– سلام دختر گلم. خوبی؟
– نه بابا، دلم برا باباحیدر تنگ شده.
– ااااا، گریه نکن، امشب شب وفات حضرت خدیجه(س)، جای گریه کردن برا بابابزرگت دعا کن، باشه دخترم؟
– چشم بابایی *** علی همینجور که روی صندلی راهروی بیمارستان نشسته بود، خوابش برد. تو خواب دید که باباحیدر اومده خونشون و داره به زنبق های سفید کنار باغچه رسیدگی می کنه، بعدش رفت به دوران بچگی، وقتی با باباحیدر به روستای آقاجون میرفتن و ساعت ها توی باغ میوه سرگرم بازی می شدن.
– داداش علی پاشو برو خونه کمی استراحت کن
– کی اومدی حسین؟
– تازه اومدم
– نه می مونم، اگه برم دلم آروم نمیگیره.
ورودی سالن انتظار، چندتا پارچه نوشته به مناسبت وفات حضرت خدیجه(س) نصب کرده بودن. علی با خودش فکر کرد که چقدر این بانو بزرگ و بزرگوار بودن تا جایی که سلام خاص خدا بر ایشون فرستاده شده. آخه جایی خونده بود که: از امام محمدباقر روایت شده: پیامبر اکرم (ص) هنگام بازگشت از معراج، به جبرئیل فرمود: آیا سفارش و پیامی و خواستهای داری؟
جبرئیل عرض کرد: خواستهام این است که از طرف خدا و من به خدیجه سلام برسانی!
آنگاه که رسول خدا (ص) به زمین رسید، سلام خدا و جبرئیل را به خدیجه (س) ابلاغ کرد. خدیجه (س) در پاسخ گفت: «اِنّ الله هُوَ السَّلام و فیه السَّلام، الیه السلام و علی جبرئیل السلام؛ همانا ذات پاک خدا سلام است و سلام از اوست و درود بهسوی او بازگردد؛ و بر جبرئیل درود باد.»
خدایـــا، به حق این بانوی با ایمان و پاکدامن، همه بیماران و باباحیدر رو شفا بده…
ادامه دارد…
![[IMG]](https://forum.monji12.com/data/MetaMirrorCache/www.ayehayeentezar.com_gallery_images_32080344235947849341.gif)