مهدویت"منجی"امام زمان"موعود"انتظار"متن و عکس مهدوی"شعرمهدوی"مدعیان دروغین مهدویت"انتظار"منتظر"شعرمهدی

#می_خوام_با_تو_باشم ۱

 m
#می_خوام_با_تو_باشم ۱
هوای گرم اواسط خرداد، همراه با شلوغی خیابون ها و جنش و خروش مردم، حرارت خاصی به حال و هوای کوی و برزن داده بود. رایحه دل انگیز ماه مهمونی خدا از دروازه های شهر به مشام می رسید.
 
***
 
بعد از این که علی کار هرس درختا رو تموم کرد، رفت کنار پنجره و به درخت مورد وسط باغچه خیره شد. همونجور که مشغول ور اندازی شاخه و برگ های درختا بود، ذهنش درگیر اختلافی شد که بین اون و امید پیش اومده بود.
 
 ***
 –  خیلی بی معرفتی امید. این همه هواتو داشتم و از جون و دل برات مایه گذاشتم، بعد درست وسط جلسه معلمان اونجور ضایعم کردی؟ بعدشم حتی نیومدی ازم معذرت بخوای! البته تقصیر منم بود. اما به هرحال یکیمون باید کوتاه می یومدیم. شایدم منتظری من کوتاه بیام نه؟ آخه مرد حسابی فردا روز اول ماه رمضانه. حیفه با کدورت وارد ماه خدا بشیم. یه پیام بده دیگه!
غرق در همین فکرها بود که یهو به خودش اومد و دید که گوشیش دستشه و داره شماره امید رو می گیره…
 
اونشب بعد از رفع سوتفاهم ها، احساس کرد که قلبش آروم گرفته. امید پسر دایی حسن بود و از بچگی با هم بزرگ شده بودن و چندسالی می شد تو یه دبیرستان با هم همکار بودن. بخاطر همین رابطه خوبی با هم داشتن و حتی بیرون از مدرسه تو یه آموزشگاه با هم کار می کردن.
***
 
اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ …
آوای خوش اولین اذان ماه رمضان، از گلدسته های مسجد حضرت قائم(عج) به گوش می رسید. وقتی علی سجاده مخملش رو گوشه حیاط، کنار گلدون های حسن یوسف پهن کرد، عجین شدن عطر گلبرگ های لای سجاده اش با گل های زنبق سفید حاشیه باغچه، همه چیز رو برای یه گفتگوی عاشقانه با محبوب مهیا می کرد.  بعد از نماز، علی شروع کرد به حرف زدن با خدا: 
خدایـــــا…کمکم کن از ماه رمضان امسال نهایت  بهره رو ببرم، همونی باشم که میخوای و بتونم رضایت امام زمانم رو بدست بیارم…
 
بعدش با دعای ماه رمضان که روی گوشیش داشت همنوا شد:
 
… أَسْأَلُکَ أَنْ تَنْصُرَ وَصِیَّ مُحَمَّدٍ وَ خَلِیفَهَ مُحَمَّدٍ وَ الْقَائِمَ بِالْقِسْطِ مِنْ أَوْصِیَاءِ مُحَمَّدٍ صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمْ اعْطِفْ عَلَیْهِمْ نَصْرَکَ…
 
همینجور که چشاش رو بسته بود و دعا می خوند، یهویی یه شاپرک کوچیک با خال های سورمه ای و خاکستری روی دستش نشست. با دیدن این صحنه رو به آسمون کرد و لبخند زد…
ادامه دارد…
اشتراک گذاری

ارسال یک دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.